منتظران

غزلی از جعفر سرخی

غزلی از جعفر سرخی

آشیــــــــان مرغ دل ، زلف پــریشان است و بس
 
ملک ایمان را بلا ، چــــاک گــریبان است و بس
 
رو طبیبا درد عشق است ا ین ورای دردهــاست
 
کافرش دلخسته و درمانش ایمــــان اســت و بس
 
تاج زرین بر سر شمــــــع وجودم ســوخت جان
 
جان نگر پروانه وش سرگرم جولان است و بس
 
هر که محروم از وصال روی جانان گشته است
 
خسته و درمانده و رنجور و گریـان است و بس
 
غرق خــــــوناب دلـــــم بین مردمــــان دیده را
 
داغ عشقی در پس ایــن دیده پنهان است و بس
 
گر چه خال آن سیه مو دانه ی دام بلاست
 
دل شکار آشنای تیر مژگان است و بس
 
با قضای آسمان ناصح چه می گویی سخن
 
در بر امواج دریا ، خس پریشان است و بس
 
دل درون سینه سوزد ( سرخی ) از هجران یار
 
ناله ی نی قصه ی این درد هجران است و بس

غزلی از استاد علی نظمی تبریزی

شعر جدیدی از استاد نظمی

دردا دو سه روز است رخ یار ندیدیم
 
---------------------------------------
دردا ,دوسه روز است رخ یار ندیدیم
جز دردسر از صحبت اغیار ندیدیم
ساقی به حریفان شب دوشینه چه پیمود؟
کامروز دراین میکده هوشیار ندیدیم
محرومی از این بیش ؟که در حسرت رویش
مردیم و شبی لذت دیدار ندیدیم
بیهوده دل از صحبت صوفی نبریدیم
ما حاصلی از خرقه و دستار ندیدیم
صد درد کشیدیم زهجران وی اما
یک گوشه ی چشم از قبل یار ندیدیم
کم نیست گرفتار غمت لیک چو (نظمی)
کس را همه ی عمر گرفتار ندیدیم

دشت کویر و دکتر علی شریعتی

                                           علی شریعتی

 

 

 

 

کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین حیات است؛ در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و از آنست که ماوراءالطبیعه را ـ که همواره فلسفه از آن سخن میگوید و مذهب بدان میخواند ـ در کویر بچشم میتوان دید، میتوان احساس کرد. و از آنست که پیامبران همه از اینجا برخاسته‌اند و بسوی شهرها و آبادیها آمده‌اند. «در کویر خدا حضور دارد»! این شهادت را یک نویسنده رومانی داده است کهبرای شناختن محمد و دیدن صحرائی که آواز پر جبرئیل همواره در زیر غرفه بلند آسمانش بگوش میرسد، و حتی درختش، غارش، کوهش، هر صخره سنگش و سنگریزه‌اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا میشود.       

در کویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده، دیگر هیچ نیست. صحرای بیکرانه عدم است، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها، به سوی آسمان باز است. آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازشها، امیدها و‌… انتظار! انتظار! … سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی،‌ نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسانهای خوب، از آن پس که از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجه‌گاه و درد، با دستهای مهربان مرگ، نجات یابند!
آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست و‌… بهشت! بهشت، سرزمینی که در آن کویر نیست، با نهرهای سرشار از آب زلالش، جوی‌های شیر و عسل و نان بی‌رنج و آزادی و رهائی مطلقش؛ بی‌دیوار، بی‌حصار، بی‌شکنجه، بی‌شلاق، بی‌خان، بی‌قزاق‌… بی‌کویر! همه جا آب، همه جا درخت، همه جا سایه! سایه طوبی که کران تا کران بر بهشت سایه گسترده است و آفتاب، این عقاب آتشین بال دوزخ، در دل انبوه شاخ و برگش آواره گشته است. آسمان کویر، بهشت، آنجا که «میتوان، آنچنان که باید، بود»، «آنچنان که شاید، زیست»، آنچه در کویر همواره افسانه‌ها از آن سخن میگویند، آنچه هرگز در زمین نمیتوان یافت. آری! در کویر،‌هیچکس این دو را ندیده است.
کویر، این هیچستان پر اسراری که در آن، دنیا و آخرت، روی در روی هم اند. دوزخ زمینش و بهشت، آسمانش، و مردمی در برزخ این دو، پوست بر اندام خشکیده، بریان؛ پیشانی، هماره پرچین؛ لبها همیشه چنان که گویی مرد میگرید یا دلش از حسرتی تلخ یا از منظره‌ای دلخراش میسوزد؛ ابروانی که چشمها را در دو بازویشان میفروشند و پناهشان میکنند و پلکهائی که همواره، از ترس. خود را از دو سو، بهم میخوانند و بر روی چشمها می‌افکنند تا پنهانشان کنند، و چشمها که همواره گوئی مشت میخورند و به درون رانده میشوند و نگاههای ذلیلی که این چشمهای بی‌رمق و بگود افتاده کتمانشان میکنند و‌… اینها، همه، کار آن خورشید جهنمی کویر! که در کویر نگاه کردن دشوار است و باید چشمها را با دست سایه کرد تا کویر نبیند. که در کویر سایه را می‌پرستند و نه آفتاب را، شب را میخواهند و نه روز را، نه پرتو عنایت بزرگان، که سایه شان را و نه نور خدا‌…
شب کویر! این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمیشناسند. آنچه می‌شناسند شب دیگری است، شبی است که از بامداد آغاز میشود. شب کویر به وصف نمی‌آید. آرامش شب که بیدرنگ با غروب فرا میرسد ـ آرامشی که در شهر از نیمه شب، در هم ریخته و شکسته، میآید و پریشان و ناپایدار ـ روز زشت و بیرحم و گدازان وخفه کویر میمیرد و نسیم سرد و دل انگیزغروب آغاز شب را خبر میدهد.
شبهای تابستان دوزخی کویر شبهای خیال پرور بهشت است. مهتابش سرد و باز و مهربان است و لبخند نوازشگر خدا. مهتاب شهرها و سرزمینهای پر آب و آبادی است که مرطوب و چرکین و غمبار است. ماهی زرد و بیمار و ستارگانی همچون دانه‌های جوش صورت کبود و کثیف لکامه وقیح و بیشعوری که با پودرهای ارزان قیمت وازلین‌های کرباس چرک آلودی که از روی دملی برکنده‌اند، پنداشته است که زشتی نفرت‌آلود قیافه کهنه و باد کرده‌اش را ـ که زخم خشکه پشت پیر الاغی که جلش میزند یادآور آن است ـ میتواند بپوشاند و آن را گلبرگ نوشکفته سیمائی بنماید که با شکوفه‌های آتش شرم آرایش کرده و بر معصومیت زلال گونه‌اش،‌ گلگونه شوق و ایمانی خدائی نشسته است. آسمان کویر! این نخلستان خاموش و پر مهتابی که هرگاه مشت خونین و بیتاب قلبم را در زیر باران‌های غیبی سکوتش میگیرم و نگاههای اسیرم را، همچون پروانه‌های شوق، در این مزرع سبر آن دوست شاعرم رها میکنم ـ ناله‌های گریه‌آلود آن روح دردمند وتنها را میشنوم، ناله‌های گریه‌آلود آن امام راستین و بزرگم را ـ که همچون این شیعه گمنام و غریبش ـ در کنار آن مدینه پلید و در قلب آن کویر بی‌فریاد ـ سر در حلقوم چاه میبرد و میگریست. چه فاجعه‌ای است در آن لحظه که یک مرد میگرید!… چه فاجعه‌ای!…
غروب ده، در کویر، با شکوه و عظمتی مرموز و ماورائی میرسد و در برابرش، هستی لب فرو می‌بندد و آرام میگیرد. ناگهان سیل مهاجم سیاهی خود را به ده میزند، و فشرده و پرهیاهو، در کوچه‌ها میدود و رفته رفته در خم کوچه‌ها و درون خانه‌ها فرو می‌نشیند و سپس سکوت مغرب باز ادامه می‌یابد، مگر گاه فریاد گوسفندی غریب که با گله درآمیخته است و یا ناله بزغاله آواره‌ای که، در آن هیاهوی پرشتاب راه خانه خود را گم کرده است. که لحظه‌ای بیش نمی‌پاید.
شب آغاز شده است. در ده چراغ نیست، شبها به مهتاب روشن است و یا به قطره‌های درشت و تابناک باران ستاره. مصابیح آسمان!


غزلی استاد نظمی

غزلی زیبا از استاد نظمی تبریزی  از کتاب فروغ عمر نوشته ی استاد

محمد تقی سبکدل .

===================

چو توصیف لبت شد مطلب ما

سزد گر اهل دل بوسد لب ما

به بوسی چاره ساز عاشقان نیست

بسی گفتند از تاب و تب ما

اگر این است راه وادی عشق

دگر لنگ است پای مرکب ما

مرا از جام لعلت جرعه ای ده

زمستی تا بر آید مطلب ما

من از می گویم و واعظ ز کوثر

کجا هست اتحاد مشرب ما ؟

شبی از لعل او کامی نجستیم

چه شد یک عمر یارب یارب ما؟

مرا امشب به لب آهی است ((نظمی ))

که آتش می زند در کوکب ما